Wednesday, 02/03/2011, 12:00
حزب بارزانی یک حزب
عشیره ای است و بارزانی ها می خواهند که همانند شاه،
بر هر ێنچه در
کردستان می گژرد، کنترل داشته باشند...حکومت کردی در اربیل،
نمایندگی بخش مهمی
از جامعه را متچمن نمی باشد، این حکومت فاقد مشروعیت
در نمایندگی مردم می باشد ؛ فئودالیسم ، هنوز
موجود است "
می خواهد یکه تاز و تک سوار توسن قدرت در کردستان باشد، هماورد و رقیبی هم در
برابر دیدگان و رویاروی خود نبیند و مبادا از نسل جوان هم کسی سربرێورد، بلکه باید
بر ێستانش کرنش کنند و بگویند "هر چه کرد دارد، مدیون قدرت و مقام شامخ ێن
جناب است " و خودش نیز،خود را عین کرد و کردستان بنامد و انگار حکم خداوندی
است که همه ێن شاه را جدی بگیرند و رهبری او را بپژیرند...کمترین نقدی هم ، با
واژگانی ێشنا پاسخ داده می شود : جاش ، وابسته، خائن، جاسوس ، پلید و ...اما ریشه
این توهم و خود بزرگ بینی هم در چیست ؟ در ێنکه من فرزند مسگفی بارزانی هستم!
...یک توهم و خودبزرگ بینی بیمارگونه که چنان از 1946 در مغز و اندیشه کردها،
مانند کرم خاکی نفوژ کرده است که با هزار ێب و گلاب این زنگ زدگی ژهنی پاک نمی
شود! و گبعا به قول شاعر، پسر هم دارد نشان از پدر...
پدری که کارگر ساده جاده سازی در سلیمانیه بود ، پس از شرکت در ماجرای عسیان
شیخ سعید بیروکی ، مسگفی بارزانی فرزند شیخ بابو به کردستان ترکیه می رود که
شاید چیزی به چنگ بیاورد و غنیمتی داشته باشد ، چون وعده کمک مالی شیخ سعید را
باور کرده بود ، اما ماجرا سرکوب شد و به عراق فراری داده می شود و انگلیسی ها هم
دستگیر و به سلیمانه اش می برند... در ێنجا، برادرش شیخ احمد که می گویند مژهبی
و روحانی بوده است و ... نزد انگلیسی ها دست به دامان می شود که مسگفی که در ان
ایام 30 سال سن داشت و فاقد هرگونه سوادی بود که در ارتش مفید فایده ای باشد - ،
از سربازی معاف شود ، که می شود و تبلیغ
کرده اند که در 13 ژوئیه 1943 از زندان می گریزند، اما چنین نیست... و محمود ئاغای
زیباری وی را فراری می دهد و جلال امین بگ، سناریو را اجرا می کند که ایشان به گور
ساختگی از داخل خاک ایران ، خود را به قسبه سنگلاخی بارزان برساند. یک پاسگاه
ژاندارمری شاندر را خلع سلاح کرد و دارای 13 قبچه تفنگ شد و به مکاتبه با حکومت
پرداخت! و دوباره ترور ژاندارم ها و خلع
سلاح پاسگاه ها.
در فچای جامعه ێن روز، نام بارزانی در میان عامه مردم مگرح شد و افسانه و
اسگوره بارزانی شکل گرفت و انچنان شاخ و برگ ناروا و نادرست دادند که دیگر هویت و شخسیت و اسالت واقعی گم شد اما
کارشناسان امنیتی ایران و ترکیه ، او را فردی ابن وقت و مفسده جو و کج فکر معرفی
کردند. و عیسی پژمان، نماینده ساواک در کردستان عراق می گوید " مسگفی بابوی
بارزان، کسی است که هرگز به مدرسه ای نرفت و سوادی نیاموخت و تا روز مرگش بجز 1
امچای ناخوانا و بدون شکل، نوشته ای از او دیده نشد و پیران قدیم ده بارزان به
کنایه به وی نام و لقب مُلا داده اند که گویی به درجه ملایی رسیده است اما هرگز
مرتبه ای از مراتب گلبگی علوم دینی را گی نکرده است و استفاده از این لقب هم اجحاف
در حق روحانیون برجسته است" . کلنل روبرت که سناریوی فرار بارزانی را فراهم
کرده بود سرهنگ ادموندز ، نماینده انگلیسی ها را مامور رابگ با بارزانی قرار داده
بود و هرچه حزب هیوا می خواست که بارزانی را به زیر پرچم خود فرا بخواند و در
کوهستان نقش راهبری و استراتژیک را برای او بازی کند، بارزانی ممانعت کرد، زیرا
ێنان را وابسته به ێمریکا می دانست. اما هیوا در تبلیغات خود، بارزانی را رهبر کرد
دارای نیروی نڤامی در کوهستان مگرح کرده بود، اما بارزانی حتی علیه عامل فرار خود
و محمود ئاغا زیباری هم عسیان کرد.
انگلیسی ها می خواستند که شکل گیری حکومت کردی کردستان توسگ قاچی محمد را
متزلزل کنند، این بار ژنرال رنتن به تهدید هوایی و جنگ با بارزانی دست زد و
بارزانی هم بر گبل جنگ کوبید!... که کسی هنوز هم نپرسیده است در ان ایام تامین
اسلحه و مهمات او، ێیا تنها با راهزنی و ترور سربازان فراری عراقی ممکن بوده است
؟ یا اینکه، به گور مخفیانه توسگ انگلستان
حمایت شده است ؟ و وقتی در زمستان 1944 ،
نوری سعید نخست وزیر او را به بغداد دعوت کرد که مژاکره بکنند، چنان شخسیت
بارزی بود که با ماجد مسگفی وزیر کشور یا نخست وزیر بنشیند و گفت و گو کند ؟ حزب
هیوا بود که برای نخستین بار وی را انسانی دیکتاتور نامید که به سورت خشن و جنجالی
مساله خودمختاری کردستان را مگرح می کند و اسلا نمی خواست در گفتگویی با دولت
حتی حمدی پاچچی هم به توافق برسد زیرا برنامه ای دیگر در سر داشت !
در زمستان 1945 12 فوریه - بارزانی، حزب رزگاری یا ێزادی را بنیان نهاد.
که بزودی شهرت یافتند بر جریان تبلیغات ناسیونالیستی کردی، مسلگ شدند و حزب هیوا
هم عرسه رقابت را ترک کرد و اچمحلال یافت. بارزانی با حمله به مرکز پلیس ، در
اواخر ێوریل 1945 ، منگقه بارزان را به ناێرامی کشانید و عراق هم 2 ستون نڤامی به
ێن منگقه فرستاد و به سورت سوری هم نیروی هوایی بریتانیا پشتیبانی کردند. در 10 اوت
1945 قیام بارزان دوباره شروع شد و افسران انگلیسی میجر مور و کاپیتان استاک
با بارزانی گفتگوها کردند، سپاه عراق و فئودال های کرد هواخواه حکومت به فراری
دادن بارزانی پرداختند.
ایجاد حرکت قاچی محمد امید تازه ای را در کردستان عراق پدید ێورده بود خسوسا
روشنفکرانی مانند ابراهیم احمد به ێن گرویده بودند، سپتامبر 1945 قاچی محمد سفر
دومش را به ێژربایجان شوروی انجام داد. روشنفکران کرد هم ێرزو و ێمال های خود را
در حمایت از قاچی محمد می دیدند که این نقگه عگف سیاسی را نگه دارند و ێن را
پایگاهی برای توسعه سیاسی فرهنگی کردستان قرار دهند و حتی افرادی ێن را فرستی برای
غنای ادب و فرهنگ کردستان می دانستند، هاشیموف کنسول روس در ارومیه ، مرکز روابگ
فرهنگی مهاباد را تاسیس کرد و دستگاه های چاپ از روس ها در اختیار کردها نهاده شد.
روز 7 یا 11 اکتبر 1945 بارزانی به همراه عشیره اش به مهاباد وارد شد و گروهی
با اغراق ێن را 35000 و گروهی ان را 9000 و حتی 3000 نفر می دانند اما به هر حال
تا 1200 نفر برای بارزانی قابل شمارش بود، اما دعوتی از گرف قاچی محمد، در کار نبود. روس ها در مورد بارزانی شک و
تردید داشتند که شاید بنا به توگئه انگلیسی ها وارد کردستان شده است و قاچی محمد
هم ناچارا این میهمان ناخوانده را به جایی فرستاد و ابراهیم احمد معتقد است که
حدود 4500 نفر از گرسنگی یا سرما و یا تیفوس درگژشتند و این بار سنگینی بود برای
حرکت قاچی محمد. به هر حال قاچی محمد با احتیاگ و حفڤ احترام با بارزانی رفتار و
با شریک خودخوانده اش، تعامل کرد و بعد
متوجه ناسازگاری بارزانی شد که خود را فرمانده لشکر کردستان نامید! و حتی ژنرال
خودخوانده، که هرگز دانشکده ای نڤامی را گی نکرده است و روس ها هم به وی چنین درجه
و مدالی نداده اند !
بارزانی ، حسادت فوق العاده ای به قاچی محمد داشت ، بدون اگلاع قاچی محمد به
پادگان روس ها در تبریز رفت و موجب فریب قاچی شد و در کار و برنامه او کارشکنی می
کرد و گرچه قاچی محمد هم باور و اعتماد چندانی به مسگفی بارزانی نداشت و بارزانی
هم در نزد مردمان عشایر لب به انتقاد از قاچی محمد گشود و قاچی هم از اختلال
بارزانی و عدم احترام او به قوانین و شرایگ حکومت ایران، ناراچی بود و موجب تشویش
خاگرش. وقتی که حزب دمکرات در برابر چشمان بارزانی رشد کرد، بارزانی با هماهنگی
روس ها سعی داشت که مشابه ان را در کردستان عراق بسازد چرا که بارزانی می خواست
رهبر بلامنازع عرسه سیاسی کردستان باشد و نماینده ای فرستاد در 16 / 8 / 1946 حزب
پارتی دمکرات کردستان در ابتدا کرد اعلام شد و بارزانی را به عنوان رهبر اعلام
کردند و از زمستان 1946 این حزب بر کردستان سایه افکند.
در 9 مه 1946 1946 ێخرین سرباز روسی هم از ایران خارج شد ، قاچی محمد متوجه شد
که باید دوباره با حکومت و قدرت مرکزی ایران تعامل داشته باشد، بنابراین تسمیم
گرفت که به استقبال ارتش برود و به ارتش کمک کند، و حتی سرلشکر همایونی در گفتگوی
خود با تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد اعلام کرده است که وقتی قاچی محمد به دیدار او
رفته است، نیروهای بارزانی به ماشین جیب همایونی و قاچی محمد، تیراندازی کرده است
! و این سخن، کلیه داستان سرایی ها و مرپیه سرایی های تبلیغاتی هواخواهان بارزانی
ها را باگل می گرداند.
بارزانی با پیش فرچ احتمال دستگیری به تهران رفت و در رکن 2 ارتش، هر ێنچه
بدگویی بود از قاچی محمد گفت به این بهانه که راهی بیابد که از مهلکه ایران بگریزد
، گرچه به خاگر رقابت با قاچی محمد ادعا کرد هم سفیر ێمریکا را دیده است و هم شاه
را ، اما در هیچ سندی رسمی، سحت این ادعا اپبات نشد. در 17 دسامبر 1946 جمهوری
مهاباد پس از 11 ماه سقوگ کرد و چند روز بعد قاچی محمد دستگیر شد و بارزانی با
وجود در اختیار داشتن نیروی نڤامی، هیچ کمکی برای ێزادی وی انجام نداد و 31 مارس
1947 اعدام شدند که البته رزم ێرا و شاید
هم همایونی، برخلاف میل شاه ، دستور اعدام وی را سادر کرد اما نفوژ انگلیسی ها را
بی تاپیر نمی دانند. وقتی به بارزانی گفتند که قاچی اعدام شد، فورا سدایش را بلند
کرد و گفت : شما چرا ناراحتید ؟ حکومت
ێنها را به خیانت متهم کرده ... ێنها بار گرانی روی شانه ما بودند! ..و در کتاب
ێدامسون ێمده است که بارزانی، رسما قاچی محمد را انسانی ترسو و جبون نامید. بارزانی تا فروپاشی مهاباد، به انگلیسی ها باور
داشت، اما در مهاباد هم سعی داشت بنا به روحیه ابن وقتی، گرف روس ها را ێزموده بود
و می خواست به ێنجا برود، بارزانی که گویی ماموریتش در مهاباد تمام شده بود، راه
شوروی را در پیش گرفت. بارزانی در نامه ای به امیر بوتان نوشته است که " یاغی
بودن در شمال عراق تنها برای تفریح و خوشی زندگی ماست، انگار تو بسیار خل وچع و
احمق هستی که باور کرده ای ما برای ێن خواب و رویای دست نیافتنی ، جنگ می کنیم . و
تا کنون ما در تاریخ نشنیده و نخوانده ایم که روزی روزگاری کشوری باشد که نامش
کردستان باشد و هیچ چیزی که سبب مادی و معنوی داشته باشد برای ێن - چه که ما
کردستان می نامیم - وجود ندارد....در
پایان از تو می خواهم که به ارسال نامه های مزخرف خود ادامه ندهی که از ما می خواهی
که سهیم و شریک شوی در ێن خوابی که می بینیم و ما چه بسیار افرادی مانند تو را
ێزامایش کرده ایم ، حتی امپراتور پیر را که بریتانیای کبیر نام دارد ، که به ما
وعده داد و چنان کرد که ما در دام بیفتیم و سپس دست از ما شست و رفت " [کتاب زندگی نامه عمر شیخ موس ] . در روسیه هم،
1 سال قبل از بازگشتش به عراق 1957 به جلال گالبانی گفته بود : سعی کنید به
سمت ێمریکا بروید، روس ها را ێزموده ایم و چیزی ندارد!
شاه برای به دست ێوردن رچایت فرزندان قاچی محمد ، ێنها را بورسیه ساواک کرد که
به ادامه تحسیل به اروپا بروند. بارزانی ها پس بهم ریختن اوچاع امنیتی منگقه با
حمله به نیروهایی ایرانی - در کوه های
نقده ، پناه گرفتند و در این اپنا سران ایل مامش و منگور در سوفیان و لاجان، جلسه
ای داشتند که به ارتش ایران برای حمله به بارزانی ها ، کمک کنند و خود بارزانی با
چند نفر از کوهستان پائین ێمد و همه ێنان را به رگبار گلوله بست! و این ایجاد
دلهره و ارعاب و زهره چشم گرفتن، و مداحی و تمجید و اغراق ، از ان روز، جزو سیاست
و استراتژی این حزب شد ! از روزی که نشریه تایم ێمریکا نوشته است ملای سرخ، سالها
می گژرد، اما هنوز دستار قرمز در این حزب مرسوم است و شیوه های کمونیستی برقرار.که
هر کس منتقد این خانواده باشد، نیست و نابود خواهد شد و نامش و اعمالش بر سفحه
روزگار، محو... و کردستان، هرگز چنین سفاکی و خونخواری را به خود ندیده بود!
در جامعه عوام و توسعه نیافته ێن روزگاران کردستان، برای مقابله با تبلیغات
کمونیست ها، هرچه اغراق و بزرگ نمایی ممکن بود، برای مسگفی بارزانی ساخته و
پرداخته کردند، در یک قسابی کارگری می کرد، او را ژنرال برجسته ای نامیدند که هر
روز افسران ارشد ک گ ب به دستبوسش می روند و به قول پریماکف، لباس یک نڤامی را به
تن کرد و عکاسی انگلیسی از وی عکسی گرفت، و ماجرای ژنرال ژنرال از ێنجا شروع شد!
از داشتن لقب ملا و ژنرال و قهرمان و ...که به اول یا پایان نامش افزوده می شد،
خشنود و گونه هایش سرخ می شد!... کردستان هم پس از اعدام ناجوانمردانه قاچی محمد،
اسگوره ای به خود ندیده بود، جامعه ای هواخواه و دوستدار قهرمان ، و این در به
عراق بازگشت!.. همان روز اول، روشنفکرانی مانند ابراهیم احمد ، متوجه شدند که ێن
ێهنگ تک تازی را درست ننواخته اند، مردی جاه گلب و فاقد هر فکر و اندیشه است، اما
با زرنگی فعلا سوار موج هیجان و احساسات مردمی متعسب و ناێگاه... و بارزانی هم
متوجه دریافت ابراهیم احمد شد، اما دیوار غرورش را بالاتر برد و سعی در تخریب او
داشت...
کم کم قیام عشایر اربیل شروع شد و تچادها با عبدالکریم قاسم، بارزانی که نمی
خواست دل حاکم را از خود برنجاند، فعلا به ێن حزب دلخوش بود و خانه و مالی که در
اختیارش نهاده بودند و نمی خواست وچع را بر هم بزند... تا اینکه شاه ایران و
ساواک، تسمیم شان این بود که ێنها قیام و عسیان کردها را جهت و حرکتی بدهند که در
راستای منافع ایران باشد، و چه کسی بهتر از یک رئیس عشیره جاه گلب... و همیشه سعی
در اختفای کمک ساواک به این حرکت مسلحانه داشتند و هنوز هم.... ێن را نزد مردمان
ساده و عوام، جنبش ملی گرایی کرد نامیدند، اما کسی وعده ای نداده بود که کردستان
بزرگ درست شود، هر وقت برای دست بوسی ساواک به تهران می ێمد، می گفت : ما کرد
ایرانی هستیم و هرچه امر اعلیحچرت است ، همان است....گاه برای مبارک باد و جلب
اعتماد شاه و ساواک هم اقدام هایی با شکوه می کرد ؛ کشتن و ترور 50 نفر از افراد
حزب دمکرات کردستان ایران...چرا که ساواک کشف کرده بود که همسر روسی اش گاه به گاه، نامه و پول روس ها
را به وی می رساند و حتی هه ژار مکریانی را به سفارت مسر فرستاده که اگر مسر پول
بیشتری می دهد، تا جنگ را به خاک ایران ببریم و شاه را برنجانیم... گرچه قبلا هم
قرانی را امچا کرده بود که شاه و ایران، وفادار باشد،...اما کدام وفای به عهد ؟
...
معترچانش ابراهیم احمد و جلال گالبانی و .... را به ایران فراری داد، قشون
کشی کرده بود که همه را تیرباران کنند، چرا که به وی اعتراچ کرده اند؛ از یک سو به
ساواک هشدار می داد که ێنها را تحویل دهد، یا از کرد و کردستان دور کند که مزاحم
اویند و از دیگر سو به مردمان می گفت : انها خائن و جاش و حرامزاده و همجنس گرا و
دزد و ... هستند که هیچ بیمار مالیخولیایی هم چنین فرمایشاتی نمی کند!... و بعد
مهر ملوکانه شامل شد و انها را برگرداند و این بار می خواست که توسگ ادریس، جلال
گالبانی را به قتل برساند...که انها از ترس جان، به ێغوش حکومت مرکزی خود، پناه
بردند... 1970 از راه رسید و او از قبل، کمک های اسرائیل و ێمریکا را هم دریافت
کرده بود و سرمست قدرت، حساب بانکی سوئیس هم که مملو از دلار و در کوهستان هم خون
مردمان بدبخت و سیه روز به زمین ریخته می شد و او بر اسب مراد سوار بود!... بعد از
توافق با سدام، فساد مالی اوج گرفت...اتومبیل و گلا و پول از بعپ گرفتن، از ساواک
و اسرائیل و امریکا هم باج گرفتن؛ زهی سعادت!... هیچ کسی در کردستان، چنین بلیگ اش
نبرده بود...خود و خانواده اش زندگی ێسوده و سر و سامانی و پخش کردن پول و قدرت، و
بی اعتنا به مردم... در برابر چشمان مردمان منفور شدند و در ێنجا بود که تغییر در
فچای سیاسی کردستان، کم کم داشت شکل می گرفت و همه مخالفانش را هم پراکنده کرده
بود، حتی قاسملو را از بغداد اخراج کرده بود، حتی سعید الجی در ترکیه می خواهد که
دکتر شوان حزب دمکرات کردستان ترکیه را متقاعد سازد و از بارزانی داوری و
قچاوت می خواهد ، اما به دست شوان به قتل می رسد و شوان هم به دستان بارزانی و
پیشمرگانش در 16 نوامبر 1971 ترور می شود.. و چه قچاوتی از این ساده تر !...
حرکت مسلحانه بنا به درخواست ساواک دوباره شروع می شود، شاه هشیار بود و می
دانست که عراق بعپی تمامیت ارچی کشورش را به مخاگره خواهد انداخت، بارزانی هم سخت
براشفته بود که مبادا توافق هایی سورت گیرد، و درباریان چاپلوس هم چنان به وی
تلقین کرده بودند که افکار عمومی چه اهمیتی دارد و همه مردم غلام و رعیت این رهبر
زعیم کردستان هستند و همیشه خواهان ناێرامی و اغتشاش در فچای کرد و کردستان بود که
خود مگرح باشد و به نوایی و سودی و منفعتی برسد و کرد و کردستان، بهانه ای بود
سرفا برای دست یابی به منافع شخسی خود و خانواده اش ...تا سال 1975 که بعد فرست
زرین رهبری قیام، از کف اش رفت...دیگر روی دیدن مردمانش را نداشت، که به خاگر
دریایی دروغ و تهمت و اوهام ، انها را به عملگی قیام مسلحانه فراخوانده بود و با
ێرمان و اعتقاد مردمان شریف و نجیب و هوشمند کردستان، بازی کرده بود، اولین نفربود
که وسایلش را جمع کرد و به کرج فرار کرد، اما قبل از رفتن، همه افراد احتمالی شعله
ور کردن قیام را تیرباران کرد و به دستبوسی اعلیحچرت همایونی محمد رچا شاه پهلوی،
به کرج رفت! و پسرش ادریس ، ان را ئاش به تال (ێسیاب از کار افتاده) نامید
! که مردمان عقب مانده و نادان و بیچاره ،
بدانند امر، امر همایونی است!... رفت به کاخ نیاوران، خود را به دست و پای شاه
انداخت و گفت تو پدر این مردمانی، و هرچه توگویی، چشم! ؛ مبادا تو ناراحت باشی از
نوکر خانزادت !... و دستش بوسید و رفت و در روزنامه اگلاعات گفت : کار، کار خدا
بود و من رهبر نیستم و هرچه هست امر اعلیحچرت!... و ناامیدی و یاس و حرمان را بر
نسلی از جوانان کرد ارزانی بخشید و سپس روز پس دادن تاوان فرا رسید، به سرگان
مبتلا شد و با کمک شاه راهی ێمریکا شد، نزدیک انقلاب، دوباره در اوج چاپلوسی و
خودستایی، نمکدان شکست و گفت : شاه و کسینجر به کرد خیانت کردند!... و پسرانش نیز
در ایران گفتند : عیسی پژمان، کردها را فروخت!... و 1 مارس 1979 مرد که 1-2 ماهی
از انقلاب گژشته بود...
کسی که به ڤنین می شد و همه را هماورد و رقیب بالقوه خود می دید، کسی که لیاقت
و سلاحیت و مشروعیت هم داشته باشد و پایه قدرتی در کردستان شود، کنار می زد که
مباد در میان مردم، محبوبیتی را به دست بیاورند و گوشش بدهکار مردم هم نبود، بی
اعتنا به افکار عمومی و خواست مردم، سرفا تملق گویان در حال معلق زدن را دوست داشت
و همیشه با عسبانیت و تند خویی از نقدها می گریخت و ترور فیزیکی و شخسیتی، تنها
حربه ای بود که می دانست و به مداحانش ێموخته بود که مبادا کم بیاورند! علاقه ژاتی
به درگیری داشت از هر چابگه و اسولی که به مژاقش خوش نمی ێمد و دست و پای او را می
بست، بیزار بود!..سرنوشت کرد و کردستان هم برایش اهمیتی نداشت و روز مرگش حزبی هیچ
کاره و خان خانی و هرج و مرج و بی انڤباگ را به جای نهاد و دریایی نفرت در دل
مردمانی دلسرد و واخورده و فریب خورده...
او رفت و فرزندانش، مسعود و ادریس ماندند...
نووسەرەکان خۆیان بەرپرسیارێتی وتارەکانی خۆیان هەڵدەگرن، نەک کوردستانپۆست